همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛
نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!
چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود
را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی
غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
:: موضوعات مرتبط:
متن زیبا ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
متن کوتاه ,
متن زیبای کوتاه ,
متن کوتاه زیبا ,
,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4